تکیه گاه!!!

ساخت وبلاگ

امکانات وب

-->-->-->

صورتش را روی شانه ی جک بالا و پایین برد.

نفس راحتی کشید:ممنونم که اجازه دادی سرمو روی شونه ت بذارم.احساس آرامش عجیبی به م

دست داد.

جک سرش را جلو برد و زبان در آورد.

زن با کف دست صورت او را پس زد:تو که می دونی از این کار بدم می یاد.

دوباره سر را روی شانه ی او گذاشت:حالا بذار یه کمی بخوابم.

و چشم روی هم گذاشت.

جک رو گرداند و به قاب عکس روی دیوار نگاه کرد. عکس زن و خودش که کنار ساحل انداخته شده بود.

زن، دست ها را قلاب کرد و لای پایش گذاشت:آفرین پسر خوب.

چشم بازكرد و به ترک تازه ی روی سقف خيره شد.

یک آن، نگاهش در نگاه جک تلاقی کرد.

خندید:ای سگ بدجنس!!!

جک دمش را بالا برد و آهسته در هوا تکان داد.

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : تکیه گاه"مطالب عاشقانه"مطالب غمگین"غمگین"عاشقانه"داستان کوتاه غمگین"داستان کوتاه", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 513 تاريخ : چهارشنبه 15 / 9 ساعت: 17:48