نفس راحتی کشید:ممنونم که اجازه دادی سرمو روی شونه ت بذارم.احساس آرامش عجیبی به م
دست داد.
جک سرش را جلو برد و زبان در آورد.
زن با کف دست صورت او را پس زد:تو که می دونی از این کار بدم می یاد.
دوباره سر را روی شانه ی او گذاشت:حالا بذار یه کمی بخوابم.
و چشم روی هم گذاشت.
جک رو گرداند و به قاب عکس روی دیوار نگاه کرد. عکس زن و خودش که کنار ساحل انداخته شده بود.
زن، دست ها را قلاب کرد و لای پایش گذاشت:آفرین پسر خوب.
چشم بازكرد و به ترک تازه ی روی سقف خيره شد.
یک آن، نگاهش در نگاه جک تلاقی کرد.
خندید:ای سگ بدجنس!!!
جک دمش را بالا برد و آهسته در هوا تکان داد.
داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...برچسب : تکیه گاه"مطالب عاشقانه"مطالب غمگین"غمگین"عاشقانه"داستان کوتاه غمگین"داستان کوتاه", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 513