داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین

متن مرتبط با «مرد نابینا» در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین نوشته شده است

دختر نابینا

  • دختري بود نابيناکه از خودش تنفر داشتکه از تمام دنيا تنفر داشتو فقط يکنفر را دوست داشتدلداده اش راو با او چنين گفته بود« اگر روزي قادر به ديدن باشمحتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينمعروس **** گاه تو خواهم شد »***و چنين شد که آمد آن روزيکه يک نفر پيدا شدکه حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهدو دختر آسمان را ديد و زمين رارودخانه ها و درختها راآدميان و پرنده ها راو نفرت از روانش رخت بر بست***دلداده به ديدنش آمدو ياد آورد وعده ديرينش شد :« بيا و با من عروسي کنببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »***دختر برخود بلرزيدو به زمزمه با خود گفت :« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »دلداده اش هم نابينا بودو دختر قاطعانه جواب داد:قادر به همسري با او نيست***دلداده رو به ديگر سو کردکه دختر اشکهايش را نبيندو در حالي که از او دور مي شد گفت« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي » دختري بود نابيناکه از خودش تنفر داشتکه از تمام دنيا تنفر داشتو فقط يکنفر را دوست داشتدلداده اش راو با او چنين گفته بود« اگر روزي قادر به ديدن باشمحتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينمعروس **** گاه تو خواهم شد »***و چنين شد که آمد آن روزيکه يک نفر پيدا شدکه حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهدو دختر آسمان را ديد و زمين رارودخانه ها و درختها راآدميان و پرنده ها راو نفرت از روانش رخت بر بست***دلداده به ديدنش آمدو ياد آورد وعده ديرينش شد :« بيا و با من عروسي کنببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »***دختر برخود بلرزيدو به زمزمه با خود گفت :« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »دلداده اش هم نابينا بودو دختر قاطعانه جواب داد:قادر به همسري با او نيست***دلداده رو به ديگر سو کردکه دختر اشکهايش را نبيندو در حالي که از او دور مي شد گفت« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »  ,دختر نابینا"داستان های غمگین"داستان های عاشقانه"مطالب زیبا"مطالب جالب" ...ادامه مطلب

  • مرد نابینا

  • روزی مرد کوری روی پله های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود. روی تابلو نوشته بود: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه در داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد.عصر آنروز روزنامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است. مرد کور از صدای قدمهای او، خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد.مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است، ولی روی تابلوی او نوشته شده بود: امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم. ,مرد نابینا"مطالب جالب" مطالب غمگین" داستان جالب" داستان غمگین" ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها