داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین

ساخت وبلاگ

امکانات وب

-->-->-->

این یک فنجان عشق را


داغِ داغ می نوشم


تا بسوزد دهانی که گفت دوستت دارم


تا بگویند ناشی بود در عاشقی


تا بگویند زود بود برای عاشق شدن

تا کسی به بی وفایی تو پی نبرد


سوختن بخاطر تو هنوز لذت دارد


این، عشق است ... کاش می فهمیدی!

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : یک فنجان عشق,فنجان,عشق, نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 732 تاريخ : سه شنبه 12 / 10 ساعت: 0:10

نه نمی دانی!
انگار تو تنها نمی دانی ...
حتی قبل از کشیدن چهار پایه ...
آخرین حرف اعدامی رو می پرسند!
نمی دانی!
چقدر خسته ام میکند تاب خوردن بر روی دار...
که تو پیروزمندانه به مکافات من نگاه می کنی!
.
.
.
به ثانیـه ها التماس میکنـم که زودتـر بگذرند...
دیگر روی این تاب، تـــاب نمی آورم ...

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : تاب در ثانیه ها,ثانیه,تاب, نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 766 تاريخ : سه شنبه 12 / 10 ساعت: 0:06

 

دلتنگی هایم این روزها ...
لبریز از سکوتی آشفته است
از نگفته ها
از عشقی نهان
از ناکرده ها
از نبودن ها
از حقیقتی نهان
.
.
.
از تویی که حقیقت نفهته سکوت منی!

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : دلتنگی,نهان,عشق,حقیقت, نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 768 تاريخ : سه شنبه 12 / 10 ساعت: 0:03

نگرانم ! برای روزهایی که میایند تا از تو تاوان بگیرند و تو را مجازات کنند


نگرانم ! برای پشیمانی ات، زمانی که هیچ سودی ندارد


نگرانم برای عذاب وجدانت ، که تو را به دار میکشد و می کشد


روزگاری رنج تو رنجم بود


اما روزها خواهند گذشت

و تو ، آری تو ؛


آنچه را به من بخشیدی


ز دست دیگری باز پس خواهی گرفت


و آنچه که من به تو بخشیدم ، هیچگاه نخواهی یافت !!

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : نگرانم,عشق,داستان های,عاشقونه,و,غمگین,to30, نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 779 تاريخ : پنجشنبه 7 / 10 ساعت: 1:50

نمی توانم تورا آنچنان که دوستم داری دوستت بدارم

نمی توانم

نمی توانم همچون تو که همیشه یادم هستی یادت باشم

نمی توانم

خدایا من در لبه پرتگاهم،

نمی توانم آن گونه که نجاتم میدهی خود را برهانم

نمی توانم

خدایا مرا تنها نگذار،

نمی توانم هیچ کار انجام دهم...

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : نمی توانم,داستان های,عاشقانه,و,غمگین,to30, نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 695 تاريخ : پنجشنبه 7 / 10 ساعت: 1:41

مرد از راه می رسه


ناراحت و عبوس


زن: چی شده؟


مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش(


زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!


مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه .... لبخند می زنه


زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه: راستشو بگو یه چیزیت هست


تلفن زنگ می زنه


دوست زن پشت خطه


ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن


مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره


زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!


مرد داغون می شه


"می خواست تنها باشه"


...............................................................................


مرد از راه می رسه


زن ناراحت و عبوسه


مرد:چی شده؟


زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه(


مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش


زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه


مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.


تلفن زنگ می زنه


دوست مرد پشت خطه


ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن


(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره)


مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!


زن داغون می شه


"نمی خواست تنها باشه"

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : اینم شد زندگی آخه؟,داستان های,عاشقانه,و,غمگین,to30, نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 871 تاريخ : پنجشنبه 7 / 10 ساعت: 1:27

این روزها چقدر دلم برایت تنگ می شود…
کسی نمی داند چرا…
کسی نمی پرسد چرا…
اما من سخت آشفته ام… و چقدر بی تاب…
می گویند این روزها عاشقی هم پیشه ای است نو…
اما من عاشقی پیشه نکرده ام…
من پیشه ام عاشقی است…
از آن روز که ابتدایی نداشت…
من سال هاست که عاشق تو هستم…
یادت می آید آن روزهای سرشار از شادی را…
آه که چقدر خسته ام…
و کسی نمی فهمد… و نمی خواهد که بفهمد…

مدتی است که می خواهم عاشقت نباشم…
مگر می گذارد دل…
چقدر دلم برایت تنگ است...

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : چقدر دلم برایت تنگ است,داستان های,عاشقانه,غمگین,to30, نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 1215 تاريخ : پنجشنبه 7 / 10 ساعت: 1:13

چیزایی که دخترا نمی تونن انجام بدن

نق نزدن
آرایـش نکردن
خوب پارک کردن
خوب پـرتـاب کـردن
دزدی کـردن از بـانــک
پول شام رو حساب کردن
بلند کردن چیـزهای سنگین
گریه کردن بدون آبـریـزش بینی
مـواخذه شدن بـدون گریـه کـردن
تـماشای اخبـار و خونـدن روزنـامــه
مـشاجره کـردن بـدون جیـغ کشیـدن
از سن بیـست و پنـج سالگی رد شدن
24
ساعت بدون فرستادن sms زندگی کردن
چیزی در مورد ماشین فهمیدن، البته به جز رنگش
صحبت نـکـردن وقتـی کـه بـایـد سـاکت بـاشـن
درک کـردن شـوهـر وقتـی اعصابـش خـورده
کمتر از بیست دقیـقه داخل حموم بـودن
نظر ندادن در مورد لباس یک زن غریبه
غذا پختن بـدون تماشای تلویزیون
سیگار برگ و یـا چپـق کشیدن
تـماشای یـک فیـلم جنــگی
انتخاب سریع یک فیلم
نـدیدن فیـلم هنـدی
خواستگاری رفتن
خـوب لگد زدن
غیبت نکردن
لاک نزدن
↓↓↓
از همه مهمتر موارد بالا رو قبول کردن

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : چیزایی, نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 755 تاريخ : دوشنبه 4 / 10 ساعت: 14:52

چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…


ادامه در لینک زیر



داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : داستان های"عاشقانه"غمگین"to30"عشق"بیمارستانی", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 854 تاريخ : دوشنبه 4 / 10 ساعت: 6:21

وای از دست خانم ها

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد.
زن گفت :....

اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...
بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم.....

و شوهرش.....

داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین...
ما را در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین دنبال می کنید

برچسب : وای از دست این خانم ها"داستان های جالب"داستان های طنز"داستان های جذاب"to30", نویسنده : حسین ناصری to30 بازدید : 993 تاريخ : چهارشنبه 22 / 9 ساعت: 17:18

آرشیو مطالب

نظر سنجی

نظرت در مــورد وبـــم چیه؟

خبرنامه