داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین

متن مرتبط با «عشق» در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین نوشته شده است

یک فنجان عشق

  • این یک فنجان عشق را داغِ داغ می نوشم تا بسوزد دهانی که گفت دوستت دارم تا بگویند ناشی بود در عاشقی تا بگویند زود بود برای عاشق شدن تا کسی به بی وفایی تو پی نبرد سوختن بخاطر تو هنوز لذت دارد این، عشق است ... کاش می فهمیدی!,یک فنجان عشق,فنجان,عشق ...ادامه مطلب

  • دلتنگی هایم

  •   دلتنگی هایم این روزها ...لبریز از سکوتی آشفته استاز نگفته هااز عشقی نهان از ناکرده هااز نبودن هااز حقیقتی نهان...از تویی که حقیقت نفهته سکوت منی!,دلتنگی,نهان,عشق,حقیقت ...ادامه مطلب

  • نگرانم...

  • نگرانم ! برای روزهایی که میایند تا از تو تاوان بگیرند و تو را مجازات کنند نگرانم ! برای پشیمانی ات، زمانی که هیچ سودی ندارد نگرانم برای عذاب وجدانت ، که تو را به دار میکشد و می کشد روزگاری رنج تو رنجم بود اما روزها خواهند گذشتو تو ، آری تو ؛ آنچه را به من بخشیدی ز دست دیگری باز پس خواهی گرفت و آنچه که من به تو بخشیدم ، هیچگاه نخواهی یافت !! ,نگرانم,عشق,داستان های,عاشقونه,و,غمگین,to30 ...ادامه مطلب

  • عشق بیمارستانی

  • چند روزی که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه ی بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند. از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم… ادامه در لینک زیر ,داستان های"عاشقانه"غمگین"to30"عشق"بیمارستانی" ...ادامه مطلب

  • زخم قلب

  • روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟ مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است . پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم,زخم قلب , داستان های عاشقانه , داستان های غمگین , مطالب عاشقانه , عشقولانه , ...ادامه مطلب

  • قایم موشک

  • زمان های قديم٬ وقتی هنوز راه بشر به زمين باز نشده بود. فضيلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند. ذکاوت گفت بياييد بازی کنيم. مثل قايم باشک! ديوانگی فرياد زد: آره قبوله من چشم می زارم! چون کسی نمی خواست دنبال ديوانگی بگردد٬‌ همه قبول کردند. ديوانگی چشم هايش را بست و شروع به شمردن کرد: يک٬ ... دو٬ ... سه٬ ... ! همه به دنبال جايی بودند که قايم بشوند. نظافت خودش را به شاخ ماه آويزان کرد. خيانت خودش را داخل انبوهی از زباله ها مخفی کرد. اصالت به ميان ابر ها رفت. هوس به مرکز زمين راه افتاد. دروغ که می گفت به اعماق کوير خواهد رفت٬ به اعماق دريا رفت. طعم داخل يک سيب سرخ قرار گرفت. حسادت هم رفت داخل يک چاه عميق. آرام آرام همه قايم شده بودند و ديوانگی همچنان می شمرد: هفتادو سه٬ هفتادو چهار٬ ... اما عشق هنوز معطل بود و نمی دانست به کجا برود. تعجبی هم ندارد. قايم کردن عشق خيلی سخت است. ديوانگی داشت به عدد ۱۰۰ نزديک می شد٬ که عشق رفت وسط يک دسته گل رز آرام نشت. ديوانگی فرياد زد: دارم ميام. دارم ميام ... همان اول کار تنبلی را ديد. تنبلی اصلا تلاش نکرده بود تا قايم شود. بعد هم نظافت را يافت. خلاصه نوبت به ديگران رسيد. اما از عشق خبری نبود. ديوانگی ديگر خسته شده بود که حسادت حسوديش گرفت و آرام در گوش او گفت: عشق در آن سوی گل رز مخفی شده است. ديوانگی با هيجان زيادی يک شاخه گل از درخت کند و آن را با تمام قدرت داخل گل های رز فرو برد. صدای ناله ای بلند شد. عشق از داخل شاخه ها بيرون آمد٬ دست هايش را جلوی صورتش گرفته بود و از بين انگشتانش خون می ريخت. شاخهء درخت٬ چشمان عشق را کور کرده بود. ديوانگی که خيلی ترسيده بود با شرمندگی گفت حالا من چی کار کنم؟ چگونه می توانم جبران کنم؟ عشق جواب داد: مهم نيست دوست من٬ تو ديگه نميتونی کاری بکنی٬ فقط ازت خواهش می کنم از اين به بعد يار من باش. همه جا همراهم باش تا راه را گم نکنم. و از همان روز تا هميشه عشق و ديوانگی همراه يکديگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند ...,قایم موشک" داستان جالب"داستان کوتاه"داستان عاشقونه"داستان غمگین"مطالب عاشقونه"مطالب عشقولانه"مطالب جالب" ...ادامه مطلب

  • مترسک

  • مترسک کلاغ روی دست مترسک نشست و غار غار کرد. مترسک نفس راحتی کشید:بالاخره اومدی!,مترسک"عاشقانه"مطالب عاشقانه"غمگین"مطالب غمگین"عشقولانه"مطالب عشقولانه" ...ادامه مطلب

  • باید کسی باشد

  • همیشه باید کسی باشد تا بغض‌هایت را قبل از لرزیدن چانه‌ات بفهمد باید کسی باشد... که وقتی صدایت لرزید بفهمد که اگر سکوت کردی، بفهمد... کسی باشد که اگر بهانه‌گیر شدی بفهمد کسی باشد که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن بفهمد به توجهش احتیاج داری بفهمد که درد داری که زندگی درد دارد که دلگیری بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است بفهمد که دلت برای قدم زدن زیرِ باران برایِ بوییدنش برایِ یک آغوشِ گرم تنگ شده است همیشه باید کسی باشد همیشه...! ,بغض"باید کسی باشد"سکوت"درد"دلگیر"دلتنگی"باران"آغوش"عشق"عاشقونه"عشقولانه"مطالب جذاب"مطالب جالب"مطالب زیبا"سوز عشق ...ادامه مطلب

  • من بی تو

  • من بی تو فکر کردن به تو ، کار شب و روز من شده ، بس که حالم گرفته است چشمانم غرق در اشکهایم شدهدیگر گذشت ، تو کار خودت را کردی ، دلم را شکستی و رفتی ….همه چیز گذشت و تمام شد ، این رویاهای من با تو بود که تباه شد…انگار دیگر روزی نمانده برای زندگی ، انگار دیگر دنیای من بن بست شده ، راهی ندارم برای فرار از غمهایماین هم جرم من بود از اینکه برایت مثل دیگران نبودم، کسی بودم که عاشقانه تو را دوست داشت ،دلی داشتم که واقعا هوای تو را داشت ….   ,غمگین,تنها,من بی تو,دیگر گذشت,عشق,عاشقانه,حسر,آرامش, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها