داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین

متن مرتبط با «داستان های عاشقانه» در سایت داستان های عاشقانه‘داستان های غمگین نوشته شده است

دلتنگی هایم

  •   دلتنگی هایم این روزها ...لبریز از سکوتی آشفته استاز نگفته هااز عشقی نهان از ناکرده هااز نبودن هااز حقیقتی نهان...از تویی که حقیقت نفهته سکوت منی!,دلتنگی,نهان,عشق,حقیقت ...ادامه مطلب

  • منو خاطراتت

  • گفته بودی هرگز تنهایم نمیگذاری قول داده بودی! پس چرا رفتی؟؟؟به همین زودی قول وقرارت یادت رفت؟ توکه بدقول نبودی! اما نه....کمی که فکر میکنم میبینم با اینکه رفته ای اما هنوزم لحظه لحظه هایی زندگی ام پر از خاطرات توست راست گفتی تنهایم نگذاشتی!,منو خاطراتت"داستان های عاشقانه"داستان های غمگین"to30.niloblog" ...ادامه مطلب

  • هنوز دوست میدارمت

  • من آنقدر نیاز دارمت که شاید امشب عاشقانه با ستاره ها به شهر تو سفر کنم آری تنها صداست که میماند وهنوز میشنوم قویی از دریاچه ای و انسانی بر وعده گاه انتظار میگذرند گفتی برای همیشه از همیشه چند روز دیگر باقیست؟ وگفتی هرگز وهنوز هرگز نفهمیدم یعنی چه.........؟ حال هرگز مرا به یاد تو می آورد برای همیشهسکوت بود و پیچک احساس که رو به روشنایی کودکی ام میبالید ومن در عمق دیدارت به دنبال یک ترانه میگشتم بی شک اندیشه ای بود،او را در میان واژه های شعر ورنه من هرگز نمیگفتم خداحافظ وامروز تا روزی که بخواهی اگر اندک امیدی به فرا رسیدنت باشد گر چه ناگوار آید و سخت از خاطره ات بی تو باز میگردم, هنوز دوست میدارمت"داستان های عاشقانه"داستان های غمگین"to30.niloblog" ...ادامه مطلب

  • زخم قلب

  • روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد. جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بود و هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستی زيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صدايي بلند به تعريف قلب خود پرداخت. ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلب تو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاه كردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلب او برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خالي را به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديده مي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكرده بود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور او ادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟ مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماً شوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم و بريدگي و خراش است . پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظر مي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگر انساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌ام و به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه به جاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اند گوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كه ياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كساني بخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همين شيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كه داشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را با قطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيبايي واقعي چيست؟ مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشك از گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خود قطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن را گرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را به جاي قلب مرد جوان گذاشت . مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم,زخم قلب , داستان های عاشقانه , داستان های غمگین , مطالب عاشقانه , عشقولانه , ...ادامه مطلب

  • دختر نابینا

  • دختري بود نابيناکه از خودش تنفر داشتکه از تمام دنيا تنفر داشتو فقط يکنفر را دوست داشتدلداده اش راو با او چنين گفته بود« اگر روزي قادر به ديدن باشمحتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينمعروس **** گاه تو خواهم شد »***و چنين شد که آمد آن روزيکه يک نفر پيدا شدکه حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهدو دختر آسمان را ديد و زمين رارودخانه ها و درختها راآدميان و پرنده ها راو نفرت از روانش رخت بر بست***دلداده به ديدنش آمدو ياد آورد وعده ديرينش شد :« بيا و با من عروسي کنببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »***دختر برخود بلرزيدو به زمزمه با خود گفت :« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »دلداده اش هم نابينا بودو دختر قاطعانه جواب داد:قادر به همسري با او نيست***دلداده رو به ديگر سو کردکه دختر اشکهايش را نبيندو در حالي که از او دور مي شد گفت« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي » دختري بود نابيناکه از خودش تنفر داشتکه از تمام دنيا تنفر داشتو فقط يکنفر را دوست داشتدلداده اش راو با او چنين گفته بود« اگر روزي قادر به ديدن باشمحتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينمعروس **** گاه تو خواهم شد »***و چنين شد که آمد آن روزيکه يک نفر پيدا شدکه حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهدو دختر آسمان را ديد و زمين رارودخانه ها و درختها راآدميان و پرنده ها راو نفرت از روانش رخت بر بست***دلداده به ديدنش آمدو ياد آورد وعده ديرينش شد :« بيا و با من عروسي کنببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »***دختر برخود بلرزيدو به زمزمه با خود گفت :« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »دلداده اش هم نابينا بودو دختر قاطعانه جواب داد:قادر به همسري با او نيست***دلداده رو به ديگر سو کردکه دختر اشکهايش را نبيندو در حالي که از او دور مي شد گفت« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »  ,دختر نابینا"داستان های غمگین"داستان های عاشقانه"مطالب زیبا"مطالب جالب" ...ادامه مطلب

  • خدا یا کمکم کن

  • خدا یا... سیب که شیرین است سهل! تو بگو، زهر! هرچه که باشد . . . بیار،با تمام وجود می بلعم. ... تو فقط مرا از این دنیا بیرو بی انداز... ,خدا یا کمکم کن‌‌ " داستان های عاشقانه " داستان های غمگین" ...ادامه مطلب

  • جمعه

  • جمعه ساکتجمعه متروکجمعه چون کوچه های کهنه، غم انگیز جمعه  اندیشه های تنبل بیمارجمعه خمیازه های موذی کشدارجمعه بی انتظارجمعه تسلیمخانهء خالیخانهء دلگیرخانهء در بسته بر هجوم جوانیخانهء تاریکی و تصور خورشیدخانهء تنهائی و تفال و تردیدخانهء پرده، کتاب، گنجه، تصاویرآه، چه آرام و پر غرور گذر داشتزندگی من چو جویبار غریبیدر دل این جمعه های ساکت متروکدر دل این خانه های خالی دلگیرآه، چه آرام و پر غرور گذر داشت...فروغ فرخزاد ,جمعه , داستان های عاشقانه , داستان های غمگین , ...ادامه مطلب

  • معنای خوش بختی

  • دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغ ذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.  ,معنای خوش بختی , داستان های عاشقانه , داستان های غمگین , ...ادامه مطلب

  • کسی که میرود

  • او که میرود .. تصمیم میگیریم از همه انتقام بگیریم ...بی خبر از آنکه همه یک او دارند ،که رفته است و برایش ما جزو همه هستیم...و میخواهند از ما انتقام بگیرد...میان این طوفان ، او که ما را تنها گذاشته است، رفته است .. معنای گذشتن را حالا نیاز داریم درک کنیم ..حالا باید عبور کنیم بدون توقع ... بدون اینکه از همه انتظار داشته باشیم جای او تقاص بدهند... و این را همیشه فراموش میکنیم که همیشه ما برنده نیستیم .. و این مقصرش خودمانیم نه همه.. ,کسی که میرود,داستان های عاشقانه, داستان های غمگین, ...ادامه مطلب

  • اگه راس میگی عاشق کورش بشو

  • دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم.... کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی,اگه راس میگی عاشق کورش بشو"مطالب عاشقانه"داستان های عاشقانه"داستان کوتاه عاشقانه" ...ادامه مطلب

  • عکس های خنده دار 2..فقط بخند

  • اگه آب یا شربت شما گرم شده بیار اینجا سرد میشه بقیه عکس ها در ادامه مطلب,عکس های خنده دار"عکس خنده دار"مطالب خنده دار"خنده دار"طنز"مطالب طنز"مطالب جالب"فقط بخند" ...ادامه مطلب

  • عکس های طنز.. فقط بخند

  • به این میگن یه جلیغه نجات استاندارد بقیه عکس ها در ادامه مطلب,عکس خنده دار"طنز"مطالب طنز"مطالب خنده دار"خنده دار"جالب"مطالب جالب"فقط بخند" ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها